داستان واقعی ویک عشق وعاشقی
من با یک دختر هم سن خودم دوستم واین داستان توسط ایشان نگاشته شده ومن بااجازه ایشان تو وبلاگم قرار دادم حسی که تو متن داستان هست همین حس نیز تو وجود دوست دختر منه ،حالا حسی که من ازین داستان میگیرم با حسی که دوست دخترم میگه فرق داره ما بدنیا امدیم زندگی کنیم عاشق باشیم ودوست داشته باشیم اگراین حس درخصوص نبود یکیمون صدق کنه ایا بازی عشقی در کار خواهد بود؟؟؟ما که دنیای دیگری رو تجربه نکردیم که واقعیت های ان را درک کنیم
اما نظر دوست دخترم اینه این داستان اوج پروازه که در عدم یکی به ان اوج میرسد خواهشا بخوانید ونظرتون محترمه چطور میتونم کسی که با جان دل دوسش دارم حس نبود او رو داشته باشم وبه دنیای دیگری موکول کنم تا روزی که به اون اوج ایا خواهم رسید؟؟؟ یا نه ؟؟ اینک متن داستان
خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود، و به همه سوالها پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد
: بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچ کس خانه نیست .
پرسید: خونریزی داری ؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید: دستت به جا یخی می رسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات .
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .
سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
: روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم .
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبت شان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند ؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
: وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگی ام را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد
.***سال ها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم ، هواپیمای مان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختم اش ، پاسخ داد اطلاعات لطفا
: صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختم اش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماس هایت بودم .به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .
***سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
: سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات .
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید ؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی .
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برای تان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند خودش منظورم را میفهمد
[ بازدید : 327 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]