از شدت تب جانم بلرزه می افتد
سوختم در تبی که از عشقت است شعله ای از دستانت جانم را بر خود نشانه رفته بود نفسم را بشماره انداخت و تب سردی شروع بر وزیدن گرفت وقتی دستانم سرد شدن گرمایی که پس لرزه های بدنم رو بیشتر میکرد هر ان نظاره گر بودی بیقرار شنیدنت بودم مثل اوازهایی که سبک بالان اسمانی حین مهاجرت سر میدهند ای لیلی اینک منی که برات مجنونم حسودیم بیشتر شده اری این عشق توست دلم را اشوب میگیرد وقتی این حس بهم سر میزند نکند دستی بر دستانت لمسی زندتا زمانی که طالعمان یکی شود شکل یک قلب کنج فنجانت این حس با من خواهد بود
[ بازدید : 454 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]