چگونه فراموش کنم گرمای دستانت را که هنوزم شراره های ان تنم را میسوزاند
ازین تاریخ دیگه اینجارو بیاد تو میبندم هر وقت خواستی سراغتو بگیرم بهم خبر بده رفتم
تا نگهبانان ابرو دستشان بر خنجـر است
فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است
یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است
الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر است
یک گره بر بخت من زد یک گره بر روسری
هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است
خواهشی دارم، جسارت میشود، اما اگر
موی تو آشفته باشد دور گردن بهتر است
وقتي از چشم تو افتادم دل مستم شکست/
عهد و پيماني که روزي با دلت بستم شکست//
ناگهان- دريا! تو را ديدم حواسم پرت شد/
کوزه ام بي اختيار افتاد از دستم شکست//
در دلم فرياد زد فرهاد و کوهستان شنيد/
هي صدا در کوه،هي “من عاشقت هستم” شکست//
بعد ِ تو آيينه هاي شعر سنگم ميزنند/
دل به هر آيينه،هر آيينه ايي بستم شکست//
عشق زانو زد غرور گام هايم خرد شد/
قامتم وقتي به اندوه تو پيوستم شکست//
وقتي از چشم تو افتادم نميدانم چه شد/
پيش رويت آنچه را يک عمر نشکستم شکست// …
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است
امشب این کوچه ز تنهائی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است
بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است
من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است
من و این کوچه ی بن بست ، تورا کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت ، پیر است
منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است
تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است
شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
در دلم مهر کسی خانه نکردست بیا
خانه خالیست نگه داشته ام جای تورا
بهرگناهی متهم هستم قبول!!! بگذار رخت مادری تنت کنم انوقت هرطور میخواهی مجازاتم کن،
دلــــــــــم برا روزایی که نمیشناختمت تنگ شده!!! روزایی که بهم میگفتیم شما!!! روزایی که دسته همو نمیگرفتیم از خجالت!!! روزایی که اگه میخواستیم بغله هم بشینیم یه وجب بینمون فاصله بود!!! روزایی که اسمه همو بی دلیل صدا میکردیم تا اون (جانم) رو بشنویم!!! روزایی که از یه ثانیه بعدمون خبر نداشتیم ولی برا چند ماهه بعدمون حرف میزدیم!!! روزایی که از کجا تا کجا میرفتیم تا فقط چند دقیقه همو ببینیم!!! روزایی که هرروز از هم میپرسیدیم چقدر دوسم داری؟؟؟ تنهام نمیزاری؟؟؟ ... دلم حس مبهم همون روزارو میخواد ...مشکلا هر چقدر هم بزرگ باشه بالاخره یجایی راه حل داردسخت گرفتن چیزی نیست که بتواند راه حل باشدمهم اینه دلتو بدریا بزنی وهمراه من بیای وبفهمی که انچه گفتم حقیقت داردمطمئن باشن انطوری که تو دلم هستی این بودن همیشگی هست بیا باهم بودن را تجربه کنیم اینو بهت قول میدم هر طور تو بخواهی همان خواهیم کردبهانه ها فقط مارا عقب نگه خواهد داشت بیا از همین حالابرای ساختن یک ارامش ویک زندگی دستامونو تو دست هم قرار بدیم قسم میخورم پشیمانت نخواهم کردکافیه یکبار صدام بزنی ومن یک عمر با اسم کوچکت صدات کنم
بچه که بودم روش خاصے
براےگفتن حرف هایم داشتم !
مهم این بود که
هیچ کدامشان ناگفته نمیماند ..
اگر چیزے میخواستم و میدانستم نمیتوانم داشته باشمش یا بزرگ ترها نمیگذارند،
با لب و لوچه ےآویزان میرفتم
پیشِ مادر که همیشه ے
خدا سر اجاق بود !
نفس عمیق میکشیدم،
چشمهایم را میبستم،
با دست گوشهایم را میگرفتم و خواسته ام را میگفتم ..
بعد با نهایت سرعت دور میشدم ...
مادر دلش میسوخت،
و آن چیز هر چقدر هم که بزرگ و دست نیافتنے بود مالِ من میشد .. !
من نمیدانم ..
خودت بگو !
با لب و لوچه ےآویزان
چشم های بسته
گوش هاے گرفته
چه بگویم ؟
چگونه بخواهمت ؟
که دلت بسوزد ...
که مالِ من بشوے ...
بی وفا در قدرت من نیست زندانت کنم
نذر کردم گر تو را روزی به دستت آورم
نوگل این بوستان شمع شبستانت کنم
جام دل انداختی با غیر هم پیمان شدی
مرغ در دام توام ناچار فرمانت کنم
بنده عشق تو بودن منتهای زندگی است
جان نا چیزی که دارم آن به قربانت کنم
دل پریشانی مکن جانا که عمری در سکوت
لب فرو بستم مبادا تا پریشانت کنم
کاش در صحن خلوص عشق چون آزاده ای
مفتخر بودم به یک لبخند مهمانت کنم
ابر بودم، آسمان بودی ولی غافل که من
میتوانستم به آهی غرق بارانت کنم
دوباره زنده شدم
[ بازدید : 845 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]